اصلا آدمِ وسواسیای نیستم. اما گاهی وقتا دیوانه وار وسواسی میشم. حالا نمیدونم اسمشو میشه گذاشت وسواس یا نه؟ اما خوب یهویی گیر میدم به یه چیزیو ولش نمیکنم. شاید بشه اسمشو گذاشت عادت. عادتی که هیچ منطقی پشتش نیست؛ و من همیشه دوست دارم عادت های بی منطقمو از بین ببرم.
مثلا محل شرکتمون یه جفت دمپایی دارم که برای راحتیم خریدم. تا همین چند وقتِ پیش هر وقت در میاوردم کفشامو و دمپایی میپوشیدم، باید کفشارو کامل جفت میکردم و میذاشتم منتها الیه سمت چپِ زیرِ میز. کم کم داشتم سانت میزدم که یه وقت یه کم اونطرف تر نذارم یا یه وقت کج نباشن. بعد از یه مدت دیدم ای بابا شدم اسیرِ جفت کردن کفشام. تصمیمو گرفتم.روز اول با تمومِ سختیای که داشت جفتشون نکردم؛ انگار از اون بالا یکی داشت اخمالو بهم نگاه میکرد که چرا جفتشون نکردی؟؟ اما با وجود این عذاب وجدانِ شدید که نمیدونم از چی ناشی میشد، لذتِ خیلی عجیبی هم تمام بدنمو لمس کرده بود؛ لذتی ناشی از اینکه حس کنم میتونم کاریو انجام بدم که خلافِ اون چیزیه که بارها و بارها انجامش دادم؛ خلاف اون چیزی که حس میکردم شده جزئی از من. اما بعد از چند روز دیگه واسم عادی شده بود؛ نه اون عذاب وجدانه بود و نه اون لذتِ عجیب. این آخرین مورد از تابو شکنیهای شخصی منه.
چندتا از مهمترین تابوشکنیهای دیگمو اگه بگم حتما میگید عجب مغز خرابی داره. مثلا یکی دیگشون این بود که هروقت داشتم یه جایی قدم میزدم و سنگ فرش یا موزائیکی کف اونجا بود؛همینکه نگاهم میخورد به سنگ فرشا باید حتما جوری راه میرفتم که هیچوقت پاهام نیاد روی خطوط بین سنگ فرشها یا موزائیک ها. واسه همین وسواس، عادت یا هر کوفتی که بود، خیلیا منو تو خیابون دیده بودن و من ندیده بودمشون. حتی بعضیاشون بعدا بهم زنگ زده بودن که امروز فلان جا دیدیمت ولی انگاری خیلی ناراحت بودی؛ چون سرت پایین بودو داشتی میرفتی.
یه مورد دیگش شروع کردنِِ درس خوندن سرِ ساعتِ رند بود. مثلا اگه ساعت ۷ و سی و پنج دقیقه بود، صبر میکردم تا ۷ و چهل و پنچ دقیقه بشه و بعد شروع کنم درس خوندن. بعد از یه مدت کار رسیده بود به جایی که ربع ساعت و نیم ساعت هم دیگه رند نبودن. و فقط باید راس ساعت درس میخوندم. این نوع درس خوندن باعث شد که رسما نصفِ اون چیزی که باید باشم هم نشم.
یا مثلا شمردنِ پلهها وقتی که از پلهها بالا پایین میرفتم. مورد داشتیم که ۷ طبقه بالا رفتم و به خاطر شک کردن تو شمارش پلهها، همۀ هفت طبقه رو پایین اومدم.
یا به مقصد رسوندن یه سنگ ریزه به یه محل خاص. بارها شده بود که تو راه شرکت تا خونه یه سنگ کوچولو رو پیدا میکردم و نمیدونم چی میشد که پیمانِ الهی با خودم میبستم که باید اون سنگو بدون دخالتِ دست برسونمش تا دم خونمون و بندازمش توی چاهِ آب دم خونمون. حالا فکر کنید وسطِ راه سنگه میرفت زیر یه ماشین. آقای دکترو میدیدید که دراز کشیده کفِ زمینو لنگشو کرده لای ماشین که چیو در بیاره؟؟ یه سنگ کوچولوی بدقواره رو که هر جوری شوتش میکردی بلد نبود مثل بچه ادم صاف حرکت کنه.
اینایی که گفتم چند مورد بود از هزار مورد. که البته از دامِ همشون در رفتم. اونم با چه لذتی. اصلا گاهی وقتا فکر میکنم از عمد به یه کار دیوانه واری پابند میشم که لذتِ دل کندن ازشو یه روزی بچشم.
ولی ار ته قلبم دوست دارم یه روزی برسه که به هیچ یک از این کارای بدون منطق پابند نباشم و احساس رهایی و آزادی کنم. اما میترسم. چون پیر شدم و دل کندن از عادتای بیخود واسم سخت شده. میترسم زودتر از رسیدن به یه همچین روزِ پر شکوهی بمیرم.
امیدوارم هممون یه روز تموم دگمها، عصبیت ها، عادتها، وسواسها و دامهای خود ساختۀ بی منطقو بریزیم دور.